love U
دنـــیــا ایــنــجـــور نـمـی مــونــه
 
 
جمعه 30 خرداد 1393برچسب:, :: 21:14 ::  نويسنده : YASHAR

لبخند خدا

 

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه ومندرس،

با نگاهی مغموم وارد خواروبارفروشی محله شد وبا فروتنی

از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد.

به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند

وشش بچه شان بی غذا ماند ه اند.

جان لانک هاوس ، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت

و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند،

در حالی که اصرار می کرد گفت آقا شما رو به خدا به محض اینکه

بتوانم پول تان را می آورم. جان گفت نسیه نمی دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود وگفت و گوی

آن دو را می شنید به مغاز ه دارگفت، ببین خانم چه می خواهد،

خرید این خانم با من خواربار فروش با اکراه گفت:

لازم نیست خودم می دهم. لیست خریدت کو؟

لوئیز گفت: اینجاست"لیست را بگذار روی ترازو.

به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر".

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد،

وچیزی رویش نوشت وآن را روی کفه ترازو گذاشت.

همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.

خواروبارفروش  باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد.

.............................................................

تصمیمات خدا

شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.

می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستوربدهد،

وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند.

دیگری گفت : موافقم، اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم

وقتی به قله رسیدند، شب شده بود.در تاریکی صدایی شنیدند:

سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید.

شهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی،

از ما می خواهد که بار سنگین تری راحمل کنیم. محال است که اطاعت کنم.

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسید،

هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ هایی که شهسوار مومن با خود آورده بود،

روشن کرد. آنها خالص ترین الماسها بودند.

تصمیمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.

...........................................................................

 

رد پای خدا

دیشب رویایی داشتم. خواب دیدم بر روی شنها راه می روم.

همراه با خود خداوند وبر روی پرده ی شب

تمام روزهای زندگی ام را، مانند فیلمی می دیدم.

همانطور که به گذشته ام نگاه می کردم.

روز به روز زندگی را، دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد.

یکی مال من یکی از آن خداوند

راه ادامه یافت تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت.

آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم.

در بعضی از جاها فقط یک رد پا وجود داشت.

اتفاقا آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگی من بود.

روزهایی با بزرگترین دردها، رنج ها، ترسها و...

روزهایی با بزرگترین دردها، رنج ها، ترسها و...

ومن پذیرفتم با تو زندگی کنم.

خواهش میکنم به من بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتی؟

خداوند پاسخ داد:

(فرزندم تو را دوست دارم وبه تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود.

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت.

نه حتی برای لحظه ای ومن چنین نکردم.

هنگامی که در آن روزها یک رد پا بر روی شنها دیدی من بودم که تو را به دوش می کشیدم.

............................................................

پیرزن زبل

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین
شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به
گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی
شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با
کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما
ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه
ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این
کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که
شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن
پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ
داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما
حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده
است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه
ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که
ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد
مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد
. مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با
لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن
صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر
زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم
که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر
پیراهن خود را از تن بیرون کند !

.............................................................

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


سلام. از این که به وبلاگ من اومدین کمال تشکر را دارم و امیدوارم که لحظات خوبی را داشته باشین همه ی صفحات رو بخونین ادامه ی نوشته ها در صفحات بعد که شماره صفحات در انتهای همین صفحه هست کلیک کنین و بخونین. در ضمن با عضویت در وبلاگ راست کلیک شما فعال میگردد برای کپی مطالب نظر یادتون نره و در خبر نامه و وبلاگ ما عضو شوید. متشکرم. يــــاشـــار کـــــریـــمــــی ...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فقط U و آدرس trt.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 241
بازدید کل : 29189
تعداد مطالب : 273
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

خدمات وبلاگ نويسان-بهاربيست