سلام. هر کاری کردم نتونستم تا بعد از امتحانات صبرکنم و چیزی ننویسم آخه تحمل ننوشتن رو ندارم وقتی هم که میخوام بنویسم نمی دونم برای نوشتن از کجا شروع کنم ، این بار میخوام یکم از خودم بنویسم ، بنویسم که چه آدمی شدم!!! دلم میخواد تبدیل به یه ادم سنگ دل بشم که از بعضی وقایع که واسم پیش میاد در امان باشم ، هر شب وقتی که همه خوابن من بیدار می مونم و به اونایی که دوستشون دارم فکر می کنم ، سرشار از احساسات میشم و با خدای خودم صحبت میکنم ، دلم میخواد همون موقع بهشون پیامک بدم و بگم که چقد دوستشون دارم ولی آخه اونا که منو دوست ندارن و از من بدشون میاد ، بعد پیش خودم میگم آخه خدا مگه من چه گناهی کردم. من فقط عاشق یه احساس پاکم ، و بجز یه قلب چیزی ندارم ، میخوام توی این دو روز زندگی توی این دنیا عاشق باشم و از احساسم لذت ببرم ، وقتی میرم بیرون و مردم رو می بینم که چطور به این دنیا دل بستن و رفتارشون چطوره ، همشو توی ذهنم ذخیره میکنم و شب که همه ی مردم خواب هستن ، من در تنهایی خودم با خدا در مورد این قضیه صحبت میکنم و اونایی رو که دوست دارم به هیچ وجع مثل دیگران به اونا نگاه نمیکنم چون من کسایی رو که دوست دارم قلب های پاک و احساسهای لطیفی دارن که هیچ وقت به این دنیا و مادیاتش فکر نمی کنن ، اونا شاید از من بدشون بیاد ولی هیچ وقت نمی تونن منو از دوست داشتنشون منع کنن من با تمام وجودم بهشون فکر میکنم ، این دنیا پر از اتفاقهای عجیب هست که در زندگی ما رخ می دهند ولی ما فقط بعضی از آنها را متوجه می شویم ، من خیلی دوست دارم که از همه ی این وقایع خبر دار بشم ولی این کارا توسط خدا انجام میشه و اونه که تصمیم میگیره من بدونم یا نه... خداست که از قلب های ما خبر داره و بر اساس اون اسرار دنيا را تنظیم میکنه ، شايد با اين حرف ها فكر كنين من ديوونه شدم ، شايدم حق با شما باشه ، اصلا چرا شايد حتما...من كساني رو كه دوست دارم برام فرقي نميكنه كه در مورد من چي فكر ميكنن فقط ميدونم كه بايد دوستشون داشته باشم تا وتي كه زنده ام. خيلي حرف هاي ديگه واسه گفتن دارم ولي الان ديگه بايد برم ايشاا... بعدا حتما مي نويسم. به خدا ميسپارمتون
نظرات شما عزیزان: